ريحانهريحانه، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 20 روز سن داره

همه هستي من

ریحانه جان در سفر به فیروزکوه

اول از همه جا داره که بعد از این همه وقت عید فطر رو یه همه ی دوستانم تبریک بگم امیدوارم طاعات همه ی دوستان در این ماه خوب الهی مورد قبول واقع شده باشه و دلیل تاخیر زیاد هم گشت و گذار در اواخر تابستان بود که جای دوستان خالی و بسیار خوش گذشت روز یکشنبه 29 شهریور اولین عید بابابزرگ(بابای بابایی خدا رحمتشون کنه) بود و از صبح خونه ی بابابزرگ بودیم و کلی مهمون اونجا اومد و رفت و شما دختر مهربون من بودی و بسیار همکاری کردی عصر که شد توی اون سر و صدا خوابت برد و من هم تو رو سپردم به بابایی و رفتم خونه ی خاله جونم که بله برون دختر خاله ی عزیزم بود و شما هم خواب بودی تا من پیشت برگشتم و همان شب تصمیم گرفتیم فردا به فیروز کوه باغ عمه پرستو بریم که...
24 شهريور 1391

شغل آینده

مامانی و بابایی از الان دارن در مورد شغل آینده من تصمیم میگیرن ... یکیشون میگه باید دکتر شه یکیشون میگه باید مهندس بشه....آخه مامانه گلم بذارین خودم تصمیم بگیرم....بعد میگن دوره زمونه بچه سالاری شده....ای بابااااااااااااا حالا خودمونینما چقد بهم میاد این لباس الهییییییییییی قربون اون لپای خودم بشم ...
1 شهريور 1391

بخور بخور یالا بخور.....

این ادم بزرگا ،منه کوچمولو رو گذاشتن این پشت ،بهم یه دونه جوجه دادن سره منو گرم کنن اذیتشون نکنم.....فک میکنن من نمیفمم.. حالا یک آتیشی بسوزونم......   آخی همون آدم بزرگا که تعریفشونو کردم....الان دارن دنبال سالاد میگردن .....از اونجایی که منو گذاشتن این عقب ...خودم تا جایی که جا داشتم خوردم....بقیشو هم پخش زمین کردم...تا اینا باشن سهمیه جوجه کباب منو به بابایی ندن.... بقیه داستان هم چیز جالبی نبود چون...... خودتون بهتر میدونید ...
1 شهريور 1391
1